قصه آدم

می خوام یه قصه بگم از سرشت آدما

 

روزی که تو آسمون تک و تنها بود خدا !

 

اون روزا آسمونارنگشون آبی نبود!

 

تو دل ستاره ها درد بی خوابی نبود !

 

یه روزی خدا اومد یه ذره خاکُ گرفت!

 

به هوای عشق تو گِل آدم و سرشت!

 

برا خوشحالی تو این زمین و آفرید

 

! این همه کهکشونو روی دامن تو چید !

 

برای چشمای تو بهشت و بهونه کرد!

 

با ناز نگاه تو دوزخ و ویرونه کرد!

 

برا عطر نفس هات نسیم و آواره کرد!

 

برای بچگی هات زمین و گهواره کرد!

 

خورشید و برای تو ، توی آسمون گذاشت!

 

گلای سرخ و فقط، برا خاطره تو کاشت!

 

بارون و به خاطر سبزی دل تو داد!

 

برا بوییدن تو خودشو رسوند به باد !

 

از سیاهی چشات قطره ای جوهر گرفت !

 

بعد از اون شد که دیگه ، شب زیبا سر گرفت!

 

از صدای گریه هات رعد و برق و آفرید !

 

دونه های اشکتو روی دریاها پاشید!

 

بهار و به یاد تو به زمین ارزونی کرد !

 

از غم چشمای تو تو پاییزو زندونی کرد!

 

روزی که خدا تو رو سرور دنیا می کرد !

 

با گلاب عشق ِ تو دل ها رو معنا کرد!

 

همه ی فرشته ها خاک پاتو بوسیدن!

 

از خدای مهربون اسمتو می پرسیدن...!!!

 

اولین جمله

با سلام