می دونم دوسم نداری حتی قد یه قناری
اما عاشقم هنوزم بدون اشتباه

سلام خیلی ممنونم از اینکه به ویلاگ سر میزنید و نظر میدید

خلوت

خلوتم را نشکن

شاید این خلوت من کوچ کند

به شب پروانه

به صدای نفس شهنامه

به طلوع اخرین افسانه

و غروبی که در ان

نقش دیوانگی یک عاشق

بر سر دیواری پیدا شد.

خلوتم را نشکن

خلوتم بس دور است

ز هوای دل معشوق سهند

خلوتم راه درازی ست میان من و تو

خلوتم مروارید است به دست صیاد

خلوتم تیر وکمانی ست به دست ارش

خلوتم راه رسیدن به خداست

خلوتم را نشکن


بهتر زندگی کنیم

 

هرگز نمی‌توان به کسی احساس عشق و دوست داشتنی بودن را هدیه کرد مگر آنکه او ظرفیت پذیرش، قابلیت و توانایی عشق ورزیدن به خودش را داشته باشد.

انسانی که خود را دوست ندارد و به خویش عشق نمی‌ورزد، عشق ما را نیز احساس نخواهد نمود.

وداعی دوباره با تو"

 

 

...و امشب چقدر دلم برای تو تنگ است .

در میان چاله های تاریک افکارم، دنبال خاطراتی که با تو داشتم ، می گردم روز های گرم تابستان، در کنار بدن ِ خنک ورنجورت چه آرام می نشستم.

امّا غوغای درونم هرگز آرام نمی گرفت.

در آن روزهای گرم تابستان  که بر روی صندلی پارک با هم می نشستیم پارکی  که همیشه قرارمان آنجا بود  و بدون هیچ کلامی بلند ترین سخنان و پاک ترین احساساتمان را چه ساده و واضح به هم می فهماندیم .

و من گم می شدم در شلوغی چشمان ِ براق و سبزت .

گویی هزاران درخت در باغ چشمانت بود . درختانی که همواره برگهایشان پریشان بودند، در وزش بادهای تردید افکارت!!!!!

و من می خواندم عطش درختانت را که عشق را از تاریکی چشمان ِ من

می خواستند .

و از دستانی که هرگز جرات نکردند تو را صادقانه در آغوش بکشند .

آه ای معشوق یخی ِ روزهای تا بستانی ام .

هیچ می دانی که با تو وداع کرده بودم؟؟! امّا اکنون این منم که برایت می نویسم؟؟

این بار بی پروا و سبک تو را می خوانم از درون قلبم ، می نویسم برای تو ای معشوق خسته !!

به من بگو که چرا باغ چشمانت بارانی بود؟ وقتی که صدای قدم های وداع را از میان قدم هایم شنیدی؟!!

به من بگو که چرا نخواندی غزل هایی را که من آرزوی شنیدنشان را داشتم؟؟!

غزل های شیرین عشق ! آیا آنها را می شناسی؟؟

همان غزل هایی که بر روی لبانت جاری نشد امّا من اکنون می نویسم آنها را از پس خاطرات نیمه روشنم .

دلم برایت تنگ است در حالی که تو نیستی و من نمی دانم که در کنار کدامین تکیه گاه نشسته ایی؟؟؟

من دیدم اندوه بزرگت را از میان خواب های طلائئ ام و گشتم به دنبال روح غمگینت در میان خانه های بلند و بدون پنجره ایی که در خواب می دیدم.

تو چی ؟ آیا آمدی؟ آیا درب خانه ی قلبم را کوبیدی؟؟

من هنوز همان پری ام ، امّا با بالهای شکسته و با چشمانی خیس که می نویسد بر روی بال های شکسته اش !!!

همان منی که عهد کرده بودم که بنویسم از عشق . امّا نه هرگز برای تو .

من نوشتم از زمانه، از خاطراتم، از عشق های دروغین و از پرنده های سپید وخسته امّا هرگز از تو ننوشتم.

ولی اکنون بدون هیچ دلیلی در این شب عجیب از تو می نویسم!!

از تویی که نیستی و گم شده ایی در شلوغی رویا های خوب و بد من و

 نمی دانم ، شاید گم شده ایی در میان روزهای زندگی ات .

امّا بعد از این همه سال نوشتم از تو. بدون این که بخواهم .

نمی دانم که آرزوی دیدنت را داشته باشم یا شب های دلتنگی ام را؟؟؟

امّا این را خوب می دانم که داشتن یاد ِ باغ سبز و خیس چشمانت برایم کافی است .

شاید این نوشته وداعی بود برای جدایی ام از تو و یا شاید پیوندی بود دوباره!!

امّا اسمش را وداعی دوباره با تو خواهم گذاشت .

وداعی که من را به تو نزدیک تر از همیشه کرد و در عین حال دور تر و دور تر...