عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینائی
اما دوست داشتن پیوندی خودآگاه است و از روی بصیرت روشن و زلال.
عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است و
دوست داشتن از روح طلوع میکند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد،همگام باآن اوج می یابد.
عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن!
عشق زیبائیهای دلخواه را در معشوق می آفریند
و دوست داشتن زیبائیای دلخواه را در دوست می بیند!
عشق با دوری و نزدیکی در نوسان است.اگر دوری به طول انجامد ضعیف میشود،
اگر تماس دوام یابد به ابتذال میکشد و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطراب
و "دیدار و پرهیز" زنده و نیرومند میماند!
عشق رو به جانب خود دارد.خودخواه است و حسود و معشوق را برای خویش می پرستد!
عشق به سرعت به کینه و انتقام بدل میشود اما دوست داشتن را به آن سو راهی نیست.
می خوام یه قصه بگم از سرشت آدما
روزی که تو آسمون تک و تنها بود خدا !
اون روزا آسمونارنگشون آبی نبود!
تو دل ستاره ها درد بی خوابی نبود !
یه روزی خدا اومد یه ذره خاکُ گرفت!
به هوای عشق تو گِل آدم و سرشت!
برا خوشحالی تو این زمین و آفرید
! این همه کهکشونو روی دامن تو چید !
برای چشمای تو بهشت و بهونه کرد!
با ناز نگاه تو دوزخ و ویرونه کرد!
برا عطر نفس هات نسیم و آواره کرد!
برای بچگی هات زمین و گهواره کرد!
خورشید و برای تو ، توی آسمون گذاشت!
گلای سرخ و فقط، برا خاطره تو کاشت!
بارون و به خاطر سبزی دل تو داد!
برا بوییدن تو خودشو رسوند به باد !
از سیاهی چشات قطره ای جوهر گرفت !
بعد از اون شد که دیگه ، شب زیبا سر گرفت!
از صدای گریه هات رعد و برق و آفرید !
دونه های اشکتو روی دریاها پاشید!
بهار و به یاد تو به زمین ارزونی کرد !
از غم چشمای تو تو پاییزو زندونی کرد!
روزی که خدا تو رو سرور دنیا می کرد !
با گلاب عشق ِ تو دل ها رو معنا کرد!
همه ی فرشته ها خاک پاتو بوسیدن!
از خدای مهربون اسمتو می پرسیدن...!!!