نام تنهاترین کسی که در تنهاییم تنهایم گذاشت

 
شبی که بغض عشق تمام وجودم را می فشرد و از بی همدمی دلم خراب شده بود به آسمان پناه بردم یک دفعه چشمم به ستاره ای اقتاد که جور دیگری به من چشمک زد و احساس کردم مثل بقیه نیست پس او را به خانه ی زخم خورده ی دلم با تمام وجود دعوت کردم و ستاره درخشید تمام شبم فقط با بودن آن ستاره روشن شد و پس از آن من هر روز آرزوی رسیدن شب را می کردم به عشق دیدن آن ستاره حتی روزهای من هم رنگ شب گرفته بودند عاشق شب و متنفر از روز شدم شبی که مثل هر شب برای دیدن ستاره بی قرار بودم هر چه نشستم نیامد نیمه شب بود و همه ی ستاره ها بودند جز ستاره ی من برای یک دم قلبم ایستاد و از ترس آنکه او را از دست داده باشم چشمهایم را بستم ناگهان صدای رعد و برق مرا به خود آورد چشمهایم را باز کردم با دیدن گریه ی آسمان طاقت نیاوردم بغض گلویم را فشرد فریاد زدم دلم شکست گریه کردم شب بعد دوباره رفتم ولی این بارهم نه از ستاره خبری بود نه گریه ی آسمان فهمیدم اشک آن شب آسمان به خاطر رفتن ستاره بود برای همیشه آسمان که مادر آن ستاره بود چقدر راحت به رفتنش عادت کرد اما من هنوز که هنوز است شبها برای دیدن ستاره ام همان ستاره ی بی معرفت زیر آسمان جلوی نگاه تمسخر آمیز ستارگان دیگر به خود برای آمدنش امید می دهم و میدانم هیچ گاه به رفتنش عادت نمی کنم و نگاهم بعد ار او به هیچ ستاره ای خیره نمی شود
 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد