حرفهای الکی پس به دل نگیر

ای دوست ! دوستی همواره یک اتفاق است ؟ و جدایی یک قانون . هر شب از این مشق خواهم نوشت


بعضی وقتا دیگه گریه هم آدم رو آروم نمیکنه ... این یعنی نباید گریه کرد ؟!

وقتی عاشق می‌شیم تلاش می‌کنیم چاردیواری آدما رو بشکنیم بریم تو. یادمون میره، چیزی که عاشقش شدیم همون چهارتا دیوار بوده، نه آدم توش

زندگی یعنی یه چیزی بین مردن و زنده بودن ... همینه که هست ... گفته بودم که ؟ فکر کردن واسه سلامتی ضرر داره . فکر نمیکنیم و زندگی میکنیم . عاشق
میشیم و فراموش میکنیم . مثل یه رویا زندگی میکنیم ؟ با یه رویا زندگی می‌کنیم ... یه روزم میمیریم. یه روز نزدیک ... یه روزم خبر مرگمون به هم میرسه . به همین سادگی . اصلاً چشمامونو میبندیم و فرار میکنیم - هرچی باشه باید زندگی کرد دیگه - یه چیزی
 بین مردن و زنده بودن . زندگی - فرار - با چشمهای بسته . ولی ... دیدی چشماتو که میبندی
انگاری تازه چشماتو وا کردی ؟! دیدی خیلی وقتا چراغا رو که میبندی یه هو احساس میکنی دیگه هیچی نیست؟ بعد کم کم همه چیو میبینی

احمقی عاقلانه می‌گفت: « برای فراموش کردن درد عاشقی ؟ باید دوباره عاشق شد .»

شما بگویید من چه می‌توانم گفت ؟ جز آنکه حماقت عین خوشبختی است ؟

چه قدر سخته تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی اما وقتی دیدیش هیچ چیزی جز سلام نتونی بگی....

از تهی سرشار؟جویبار لحظه ها جاریست ...

اونایی برنده ن که رو زندگیشون ، رو دلشون ، یه تابلوی ورود ممنوع زدن و خلاص

زندگی که همه‌ش حرفای عاشقونه و قصه‌های قشنگِ آخرِ شب نیست ! خیلی چیزای واقعی ترم توشه . مثل اینکه بچه کدوم محلی و اهل کجایی و کجا داری درس میخونی و گرین کارت داری یا نه و چقد پولداری یا کردیت لاینت چنده و بابات کیه و قیافه‌ت چه شکلیه و .. میبینی ؟ زندگی همه‌شه ! حتی زندگی فقط دوستت دارم و خوشگلمی و و ماچ و بوسه نیست که ، خیلیشم اینه که چجوری دستت برسه که بوسش کنی ? یا اگه دستت رسید چی کار کنی که ازت خسته نشه یا فکر کنی که خب بعدش که چی ؟شاید واسه همینه که آدما وقتی که عاشق میشن دیگه زندگی نمیکنن ... با تمام زجی که میکشن ؟ حال میکنن

خیلی بده که آدم دیگه به درد بودنم نخوره ، مهم تر از بودن برای خودش ، بودن برای یکی دیگه ست . خیلی بده

بعضی وقتا هم باید یه گوشه کنار دیوار بشینی و عزیزترین آدمای زندگیت رو نگاه کنی که دونه دونه از زندگیت خارج میشن ?
 از اون دایره‌ی تنگ و دوست داشتنی‌ای که هر کسی رو توش راه نمیدادی .
 حتی فرصت و جرأت نمیکنی با یه لبخند سرد بدرقه‌شون کنی ...

 پسرکی روی تخته سیاه دو خط موازی کشید

خط اولی به دومی گفت: ما میتونیم زندگی خوبی داشته باشیم...

دومی قلبش تپیدو گفت: بهترین زندگی...!!!!!

در همان زمان معلم بلند فریاد زد:

دو خط موازی هیچگاه به هم نمیرسند....

بچه ها هم تکرار کردند:

دو خط موازی هیچگاه به هم نمیرسند مگر انکه یکی از آنها برای رسیدن به دیگری خود را بشکند!!!!!!!!!!

ببین، دوست داشتن از نگاهه که شروع میشه
درد کشیدن از صدا
اولین نمایش این دو تا حس اینجوریه، میخوای اگه دوست داشتنشو ببینی به ته ته چشماش نیگا کن، به همون دایره ی قهوه ای روشن
میخوای بفهمی که دردش چقدره، بهش بگو که برات حرف بزنه، از لرزش صداش، از تلخی لبش، میتونی عمق دردشو حس کنی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد