نکته های کوچک برای زندگی بهتر

نکته هایی از کتاب " نکته های کوچک برای زندگی بهتر " : 
 
- بر طبق اعتقادات خود زندگی کن .
- خودت و دیگران را ببخش .
- سعی کن حداقل یک بار هم که شده روش خود را تغییر دهی .
- شجاع باشید حتی اگر شجاع نیستید به آن تظاهر کنید ، کسی متوجه تفاوت آن نخواهد شد .
- همیشه لبخند بزن ، این کار برای تو هزینه ای ندارد اما ارزش بینهایت دارد .
- وقت خود را بیهوده صرف کلاهبرداری نکنید ، تجارت را یاد بگیرید .
- برای تدبیر و جرات خود دعا کن نه برای مال و ثروت دنیا .
- پیر شو اما از کارافتاده نشو .
- غصه ی اشتباهات گذشته را نخورید ، از آن ها درس بگیرید و بگذرید .
- در ارتباط با افرادی که چیزی برای از دست دادن ندارند ، آگاهانه رفتار کن .
- به یاد داشته باش که برندگان کاری را انجام می دهند که بازندگان نمی خواهند انجام دهند .
- فرصت ها را جستجو کن . جای قایق در بندر امن است اما به مرور کف اش پوسیده می شود .
- کلمه "فرصت" را جایگزین "مشکل" کن .
- هیچ وقت نگو وقت نداری . به تو همان مقدار زمان داده شده که به هلن کلر ، لئوناردو داوینچی ، توماس جفرسون و آلبرت انیشتین داده شده است .
 
 

امام خمینی (عکس)

 برای دیدن تمامی تصاویر کمی صبر کنید 
 

 

 

   

     

        

حضرت امام و کودکان

         

 حضرت امام در بیمارستان

         

تشییع پیکر پاک بنیانگذار انقلاب اسلامی

                 

 

 

راز شقایق


شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب
می گفت :
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود- اما
طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
برای دلبرش آندم
شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کوره آتش زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز
دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست او بودم
وحالا من تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه
روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه  
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل
ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد