ای شاه، درویشت منم

درویش دل ریشت منم

بیگانه و خویشت، منم

بیگانه و خویشت ، منم

چه زیبا بود آن زمانی که هیچ تردیدی نبود

شکی نبود

و آنچه بود ، اطمینان محض و زلالی بود

که تمامی رگ و پی ام را در خود گرفته بود

کافی بود بخواهم، تصور کنم، فقط نگاهی

و طلبی

و بود آنچه میخواستم

عینا

گویا از ذهنم به بیرون میپرید

و غیر از این هم توقعی نبود

مگر میشد بخواهی و نداشته باشی

بی آنکه به کلامی خوانده باشی

بی آنکه کتابی داشته باشی

هر چه بود ازاعماق درونت  میجوشید

غلیان میکرد

فوران میکرد

و به بیرون می طراوید

چه حس زیبایی بود

حس نزدیکی

حس عشق، حس داشتن

و تعجب می کردی. اگر غیر از این را در دیگران می دیدی

و تو بزرگ شدی

و گذاشتی که افکار دیگران در تو تاثیر بگذارد

بزرگ شدی و کودکی ات را با افتخار کنار گذاشتی

و ندانستی

که کودک درونت با آن زلالی صادقانه اش

چه نعمتی بود

و دیدی که دیگر آنچه میخواهی را نداری

دعا میکنی، گریه میکنی، پا بر زمین میکوبی

اما هیچ اتفاقی نمی افتد

به دنبال دلیل میگردی

کتابها میخوانی، مکاتب مختلف، دیدگاهها، نظرات و

میگردی و میگردی و میگردی

اما ..... و

 آن زلالی اگر هم می آید، به قدر لحظه ای است

چه زجرها کشیدی

تا دوباره رحمی بر تو شد

نوری برقلبت تابید

و تو بیدار شدی

یا الله

و باز تو کودک شدی

کودکی که بدون هیچ تردیدی میخواهد

با اطمینان کامل

و میگیرد آنچه می خواهد، به لحظه ای

زلالی و صفا و عشق صادقانه کودکی ات

این رمزی بود که به دنبال کشفش بودی

و اکنون معجزات می آیند

پشت سر هم

و تو جز شکر

کلامی نداری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد