پرودگار یزدان غریبه نیست



پرودگار یزدان غریبه
نیست


 

God is no stranger in faraway places,
He's as close as the wind that blows on our faces.
It's true we can't see the wind as it blows,
But we feel it around us and our heart surely knows,
That God's mighty hand can be felt every minute.

خداوند غریبه ای در یک سرزمین دور نیست

او به نزدیکی بادی است که روی صورت ما می وزد

این درست که ما نمی توانیم باد رو وقتی می وزد ببنیم

اما ما اونو اطرافمون احساس می کنیم و 

با قلبمون از وجودش اطمینان حاصل می کنیم




There is nothing on earth, that God is not in.
The sky and the stars, the waves and even the sea,
The dew on the grass, the leaves on a tree,
Are constant reminders of God and His nearness,
Proclaiming His presence with crystal-like clearness

هیچ چیزی روی زمین نیست که خدا توش نباشه

آسمان و ستارهایش ، موجها و حتی دریا

شبنم روی چمن ، برگ روی درخت

یاد آوری وجود و خاطر پروردگار یزدان و نزدیکی اوست

و وجود خود را به  وضوح یک کریستال اعلام می کند



So how can we think God was far, far away,
When we feel Him beside us every hour of the day?

پس چگونه می تونیم فکر کنیم خدا از ما دور هست،

وقتی که هر ساعت از روز ما کنارمون احساسش می کنیم ؟



We have plenty of reasons to know God's our friend
And this is one friendship that time cannot end!

ما دلیلهای زیادی داریم که خدا دوست ماست و این دوستی هیچگاه پایانی ندارد

آموخته ام ... که


آموخته ام ... که بهترین کلاس درس دنیا، کلاسی است که زیر پای پیرترین فرد دنیاست.
آموخته ام ... که وقتی عاشقید، عشق شما در ظاهر نیز نمایان می شود.
آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی.
آموخته ام ... که داشتن کودکی که در آغوش شما به خواب رفته، زیباترین حسی است که در دنیا وجود دارد.
آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است.
آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت.
آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم.
آموخته ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم.
آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی.
آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است.
آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند.
آموخته ام ... که پول شخصیت نمی خرد.
آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند.
آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم.
آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد.
آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان.
آموخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد.
آموخته ام ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم.
آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم.
آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد.
آموخته ام ... که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم.
آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد.
آموخته ام ... که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم، اما می توانم نحوه برخورد با آنرا انتخاب کنم.
آموخته ام ... که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند، اما تمام شادی ها و پیشرفتها وقتی رخ می دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستید.
آموخته ام ... که بهترین موقعیت برای نصیحت در دو زمان است: وقتی که از شما خواسته می شود، و زمانی که درس زندگی دادن فرا می رسد.
آموخته ام ... که کوتاهترین زمانی که من مجبور به کار هستم، بیشترین کارها و وظایف را باید انجام دهم.
نویسنده: اندی رونی ؛ مردی که با کلمات اندک حرفهای بسیاری می زند

 



شبی در شب ترین شبها، تو ماهم می شوی آیا

                                تو تسلیم تماشای نگاهم می شوی آیا

شبیه یک پرنده، خیس از باران که می آیم

                            تو با دستان پر مهرت، پناهم می شوی آیا

پس از طی کردن فرسنگها راهی که می دانی

                            کنار خستگیها، تکیه گاهم می شوی آیا

شناکردن میان خاک را بد من بلد هستم

                           تو اقیانوس موج آماج را هم می شوی آیا

نگاه ناشیانه من به هستی داشتم عمری

                       تو تصحیح تمام اشتباهاتم می شوی آیا         

ا گر بی روز و بی  تقویم ماندم من

                        به و صل فصلهایت، سال و ماهم می شوی آیا

برای دوستم داری گواهت بوده ام عمری

                              برای دوستت دارم گواهم می شوی آیا

شب افسانه ای با تو طلوع تازه ای دارد

                            تو در صبح اساطیری پگا هم می شوی آیا

صبور و ساده ای اما ،عمیق و ژرف،عشق من

                             برای حرف نجوا، نعره چاهم می شوی آیا

پس از صد سال ا گر بد ترجمه کردی نگاهم را

                         به پاس اشکهایم عذر خواهم می شوی آیا

                تو شیرینتر از آن هستی که شادابیت کم گر

 و از خود تلخ می پرسم تباهم می شوی آیا

 

باز هم عشق

به عمق نومیدی رسیده بودم و تاریکی چتر خود          Once l knew the depth where no hope

بر همه چیز کشیده بود که عشق از راه رسید و         was and darkness lay on the face of

روح مرا رهایی بخشید.         All things

فرسوده بودم و خود را به دیوار زندانم می کوبیدم.           Then love comeand set my soul free.

حیاتم تهی از گزشته و عاری از آینده بود ومرگ         once l fretted and beat myself against

موهبتی بود که مشتاقانه خوانش بودم.          The wall that shut me in. My life was without

اما کلامی کوچک از انگشتان دیگری ریسمانی شد        a past or future and death a consummation

در دستانم ، به آن ورطه پوچی پیوند خورد و قلبم با          devoutly to be wished

شور زندگی شعله ور شد.        But a ilttle word from the fingers   of another fell.

معنای تاریکی را نمی دانم، اماآموختم که چگونه          into my hands that clutched at emptiness

بر آن غلبه کنم.          And my heart leaped up with the rapture of living.

l do not know the meaning of darkness

but l have learned the overcoming of it.