فلسفه‌ حیات

 
 
  arrow15a3tg.gif
فلسفه‌ حیات
 
ساحل‌ افتاده‌ گفت‌: «گر چه‌ بسی‌ زیستم
هـیچ‌ نه‌ مـــعلوم‌ شد آه‌ که‌ من‌ کیستم.»
موج‌ زخود رفته‌ای‌، تیز خرامید و گفت:
هــستم‌ اگر می‌روم‌ گر نروم‌ نیستم.»
محمد اقبال‌ لاهوری
 
 
 
 
فلسفه‌ حیات
 
 
 
موج‌ ز خود رفته‌ رفت
ساحل‌ افتاده‌ ماند.
 
این‌، تن‌ فرسوده‌ را،
پای‌ به‌ دامن‌ کشید;
و آن‌ سر آسوده‌ را،
سوی‌ افق‌ها کشاند.
ٱ
ساحل‌ تنها، به‌ درد
در پی‌ او ناله‌ کرد:
 
ـ موج‌ سبکبال‌ من‌،
بی‌خبر از حال‌ من‌،
پای‌ تو در بند نیست
 
بر سر دوشت‌، چو من‌،
کوه‌ دماوند نیست‌
 
هستم‌ اگر می‌روم‌» خوش‌تر ازین‌ پند نیست.
بسته‌ به‌ زنجیر را لیک‌ خوش‌آیند نیست.
 
ٱ
 
ناله‌ خاموش‌ او، در دلم‌ آتش‌ فکند
رفتن‌؟ ماندن‌؟ کدام‌؟ ای‌ دل‌ اندیشمند؟
گفت‌: ـ «به‌ پایان‌ راه‌، هر دو به‌ هم‌ می‌رسند»
 
عمر گذر کرده‌ را غرق‌ تماشا شدم:
سینه‌کشان‌ همچو موج‌، راهی‌ دریا شدم
هستم‌ اگر می‌روم‌، گفتم‌ و رفتم‌ چو باد
تن‌، همه‌ شوق‌ و امید، جان‌ همه‌ آوا شدم
بس‌ به‌ فراز و نشیب‌، رفتم‌ و بازآمدم‌،
 
ز آن‌ همه‌ رفتن‌ چه‌ سود؟ خشت‌ به‌ دریا زدم‌
شوق‌ در آمد ز پای‌، پای‌ در آمد به‌ سنگ
و آن‌ نفس‌ گرم‌تاز، در خم‌ و پیچ‌ درنگ;
اکنون‌، دیگر، دریغ‌، تن‌ به‌ قضا داده‌ است
موج‌ ز خود رفته‌ بود، ساحل‌ افتاده‌ است
 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد