گفت بیدار بمان که حق نا حق نشود

گفتمش راز جهان ؟ گفت به دانایی نیست
 
گفتمش دیدن جهان ؟ گفت به بینایی نیست
 
گفتمش دیوانه و شیدا شد ام – مقصد چیست ؟ گفت بیداری دل
 
 
گفتمش آن دل که رها گشت کجا خواهد رفت ؟ گفت جایی نرود قبله که هر جایی نیست
 
گفتمش این همه گویند و سرایند از عشق ؟ گفت غیر از این راهی نیست
 
بعد از کمی تفکر . . . . گفتمش پیر تو ( مولای تو ) کیست ؟ گفت در دشت جنون پیری و مولایی نیست
 
گفت غیر از این راهی نیست . گفت در دفتر ما صبحی و فردایی نیست
 
بعد از تاملی دیگر . . . . گفتمش از نور خدا – جلوه حق – صحبت کن ؟ گفت جز آیینه چشم تو – دریایی نیست
 
گفتمش آرامش خود را چه زمان خواهم یافت ؟ گفت آن دم – که بدانی که دگر روزی و فردایی نیست
 
با خرابات نشینی چه کنم
 
با گدا نشسته با شاه نشینی چه کنم
 
گفت از عشق گدایست اگر شاه شدیم
 
چون شمع خرابات شدیم ماه شدیم
 
ای عشق من ای عشق من
 
گفتم تو بگو که من چه بایدبکنم آن چیست بگو که من نباید بکنم
 
گفتم بنویس که ساکتی دیرشده
 
گفت دیر نگو بگوزمان پیر شده
 
گفتم تو بگو که شعر من کافی نیست
 
از حق تو بگوکه قصد حرافی نیست
 
گفتم چه کنم که باعث قهر علل حق نشود
 
گفت بیدار بمان که حق نا حق نشود
 
گفت بیدار بمان که حق نا حق نشود
 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد