درسی از پروانه

 
 
درسی از  پروانه
 
یک روز سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد. شخصی نشست و چند ساعت به
 
جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ کوچک ایجاد شده درپیله نگاه کرد.
 
سپس فعالیت پروانه متوقف شد و به نظر رسید تمام تلاش خود را انجام داده و نمی
 
تواند ادامه دهد.
 
 
آن شخص تصمیم گرفت به پروانه کمک کند و با قیچی پیله را باز کرد.  پروانه به
 
راحتی از پیله خارج شد اما بدنش ضعیف و بالهایش چروک بود.
 
آن شخص باز هم به تماشای پروانه ادامه داد چون انتظار داشت که بالهای پروانه باز،
 
گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت کنند.
 
هیچ اتفاقی نیفتاد!
 
 در واقع پروانه بقیه عمرش به خزیدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند.
 
چیزی که آن شخص با همه مهربانیش نمیدانست این بود که محدودیت پیله و تلاش
 
 لازم برای خروج از سوراخ آن،  راهی بود که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه
 
به بالهایش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پیله بتواند پرواز کند.
 
گاهی اوقات تلاش تنها چیزیست که در زندگی نیاز داریم.
 
اگر خدا اجازه می داد که بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم، به اندازه
 
کافی قوی نبودیم و هرگز نمیتوانستیم پرواز کنیم.
 
 
من قدرت خواستم و خدا مشکلاتی در سر راهم قرار داد تا قوی شوم.
 
من دانایی خواستم و خدا به من مسایلی داد تا حل کنم.
 
من سعادت و ترقی خواستم و خدا به من قدرت تفکر و قوت  ماهیچه داد تا کار کنم.
 
من جرات خواستم و خدا موانعی سر راهم قرار داد تا بر آنها غلبه کنم.
 
من عشق خواستم و خدا افرادی به من نشان داد که نیازمند کمک بودند.
 
من محبت خواستم و خدا به من فرصتهایی برای محبت  داد.
 
« من به  هر چه که خواستم نرسیدم ...
اما به هر چه که نیاز داشتم دست یافتم»
 
بدون ترس زندگی کن، با همه مشکلات مبارزه کن و بدان که میتوانی  بر تمام آنها غلبه کنی.
نظرات 2 + ارسال نظر
مرضیه پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1384 ساعت 11:51 ق.ظ

سلام امیدوارم که حالت خوب باشه
در دوستی تو او را برای خودت می خواهی و مهم نیست که او ترا دوست دارد یا نه.
در دوستی به خاطر او هر کاری می کنی که این دوستی واقعی است.
در دوستی واقعی اگر بدانید بودنتان باعث زحمت اوست، عقب می کشید.
در دوستی واقعی دوست داشتن من مطرح است و صلاح دوست بهتر از همراهی اوست.
در دوستی لحظه ای بی یاد او نمی توانی باشی.
تو به او گل می دهی ولی او دستت را خونی می کند. تو خون را پاک می کنی که مبادا به لباس او بچکد و لباسش کثیف شود.
تو سپر بلای اویی و او پا روی تو می گذارد و تو از همان پا گذاشتن او لذت می بری.
اگر او بیمار شد تو نمی توانی بیمار نشوی.
دوست واقعی می خواهد تو بالا بروی حتی اگر او پایین باشد.
وقتی تو زخمی شدی او می گوید آخ. اگرچه ممکن است فاصله ها بین شما باشد.
دوست واقعی دیوانه دوستش می شود. همه چیزش، وجودش، هستی اش اومی شود.
پس باید برای پیدا کردن چنین دوستی تلاش کرد.
یا نباید دوست شد، یا با کسی دوست شد که واقعاً ارزش دوستی را داشته باشد.
نشانه دوست واقعی این است که برای شروع خدمتی به تو می کند و تو خیلی راحت از کنار آن می گذری و او دوباره تلاش
می کند.
تو فکر می کنی او از خدمتش قصد و غرضی دارد. وقتی چند وقت گذشت می بینی هیچی نمی گوید.
به او بی محل باشی هم، چیزی نمی گوید. او کمک کردن به شما را وظیفه خودش می داند.
کاری که دوست واقعی می کند، از خود گذشتگی، ایثار و ارزش است.
هرکسی دوست واقعی ما نخواهد بود. دوست واقعی چیزی نیست که راحت به دست آید.
مثل همیشه زیبا بود و آموزنده
موفق باشی
آرزومند آرزوهای شیرینت ...

مینا جمعه 9 دی‌ماه سال 1384 ساعت 10:06 ق.ظ


واسه منی که دلتنگم از زندگی دلگیرم بهتره سفر کردن وگرنه اینجا میمیرم در گذر از هر گذری خبر نبود از خبری نه زنده بود زندگی نه مرگ را بود اثری نه ارزش گلایه ای نه فرصتی به چاره ای چه میتوان دوا نمود به قلب پاره پاره ای از هیچ راه افتادم دلو به جاده ها دادم از یاده همه رفته سردرگم و آشفته نه در گذرگاه کسی نه جنبش خار و خسی نه پر زدن در قفسی نه منتظر همنفسی گفتم از چه میترسی آخرش یه راهی هست آخرش مگه رنگی بدتر از سیاهی هست بدتر از سیاهی هست سهم دل ما این بود آلوده و بیهوده تا بوده همین بوده نه روسفید پیش یار نه سرفراز در دیار ببین چگونه گم شد این سواره عشق در غبار راه افتادم و هی رفتم شاید دلم کمی واشه به عشق ایکه یه جور امروز زود بگذره فردا شه به امیدی که تا فردا نور امیدی پیدا شه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد