به عمق نومیدی رسیده بودم و تاریکی چتر خود Once l knew the depth where no hope
بر همه چیز کشیده بود که عشق از راه رسید و was and darkness lay on the face of
روح مرا رهایی بخشید. All things
فرسوده بودم و خود را به دیوار زندانم می کوبیدم. Then love comeand set my soul free.
حیاتم تهی از گزشته و عاری از آینده بود ومرگ once l fretted and beat myself against
موهبتی بود که مشتاقانه خوانش بودم. The wall that shut me in. My life was without
اما کلامی کوچک از انگشتان دیگری ریسمانی شد a past or future and death a consummation
در دستانم ، به آن ورطه پوچی پیوند خورد و قلبم با devoutly to be wished
شور زندگی شعله ور شد. But a ilttle word from the fingers of another fell.
معنای تاریکی را نمی دانم، اماآموختم که چگونه into my hands that clutched at emptiness
بر آن غلبه کنم. And my heart leaped up with the rapture of living.
l do not know the meaning of darkness
but l have learned the overcoming of it.
چه قدر دردناک است فهم پذیرش سکوت سکوت متجلی کننده ی حقایق حقایق یکی نشدن ها حقایق هجرها و گدازها و چه قدر تنهاست رها شدن ها تنها گذاشته شدن ها و پس زده شدن ها و چه قدر تنهاتر مواجه با دورویی ها ای دل خاموش گیر! و در خویش بگداز! که ترا جایی در این میانه نیست دست از تقلای یافت حقایق برکش! که حقایق همه لکه دار شده اند ترا در سرزمین ریاهای واضح و حقایق کاذب جایی نیست