باز هم عشق

به عمق نومیدی رسیده بودم و تاریکی چتر خود          Once l knew the depth where no hope

بر همه چیز کشیده بود که عشق از راه رسید و         was and darkness lay on the face of

روح مرا رهایی بخشید.         All things

فرسوده بودم و خود را به دیوار زندانم می کوبیدم.           Then love comeand set my soul free.

حیاتم تهی از گزشته و عاری از آینده بود ومرگ         once l fretted and beat myself against

موهبتی بود که مشتاقانه خوانش بودم.          The wall that shut me in. My life was without

اما کلامی کوچک از انگشتان دیگری ریسمانی شد        a past or future and death a consummation

در دستانم ، به آن ورطه پوچی پیوند خورد و قلبم با          devoutly to be wished

شور زندگی شعله ور شد.        But a ilttle word from the fingers   of another fell.

معنای تاریکی را نمی دانم، اماآموختم که چگونه          into my hands that clutched at emptiness

بر آن غلبه کنم.          And my heart leaped up with the rapture of living.

l do not know the meaning of darkness

but l have learned the overcoming of it.

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 01:56 ب.ظ

چه قدر دردناک است فهم پذیرش سکوت سکوت متجلی کننده ی حقایق حقایق یکی نشدن ها حقایق هجرها و گدازها و چه قدر تنهاست رها شدن ها تنها گذاشته شدن ها و پس زده شدن ها و چه قدر تنهاتر مواجه با دورویی ها ای دل خاموش گیر! و در خویش بگداز! که ترا جایی در این میانه نیست دست از تقلای یافت حقایق برکش! که حقایق همه لکه دار شده اند ترا در سرزمین ریاهای واضح و حقایق کاذب جایی نیست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد